خاطراتی از عملیات بدر ( قسمت بیست و دوم 22 )
بسم الله الرحمن الرحیم
خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی بدر
خط_همایون ، جمعه 1363/12/24 ، شب چهارم ، تحویل خط
قسمت بیست و دوم
دشمن زبون که در مقابل ایثار و مقاومت رزمندگان کم آورده و در تنگنا قرار گرفته بود ، با نامردی تمام منطقه را زیر بارانی از گلوله های شیمیایی گرفته بود و همه جای خط بوی تند سیر می داد ، هراسان و سراسیمه همرزمان رضا رسولی و (شهید) مهدی حیدری را بیدار کرده و همه ماسک زدیم ، همزمان پیک دلاور گردان (شهید) احد اسکندری هم ماسک زده از راه رسیده و خبر از شبیخون احتمالی عراقی ها داده و می گوید که آماده درگیری با نیروهای دشمن باشیم ، آماده و ماسک زده و با برادران رسولی و حیدری مشغول پاسداری از انتهای کانال می شویم .
ساعتی میگذرد و از نفوذ و حمله نیروهای دشمن خبری نمیشود ، هوا هنوز گرم و گرم است و عرق مثال بارون از سر و صورتمان می بارد ، تنفس هوای داغ داخل ماسک چنان سخت و دشوار است که حس خفگی به آدم دست می دهد ، بالاخره بعد از کلی ترس و اضطراب و نگرانی ، برادران امدادگر شم میم ره وضعیت سفید اعلام کرده و خبر از رفع آلودگی شیمیایی می دهند ، همه ماسک ها را در آورده و نفس راحتی می کشیم ، با رفع خطرات گازهای سمی و عدم نفوذ و حمله عراقی ها ، اوضاع کانال دوباره به روال قبل برگشته و بازم خواب شیرین به سراغ رزمندگان خسته و بی رمق آمده و همرزمان چند نفر چند نفر با تجهیزات کامل و بصورت نشسته در داخل سنگرها بخواب می روند .
ساعت یک بامداد را نشان میداد و بااینکه زمان نگهبانی ام پایان یافته ، یاران خفته و خسته ام را بیدار نکرده و همچنان با تنی فرسوده و چشمانی خون گرفته به نگهبانی ادامه داده و بدجوری هم چشم انتظار رسیدن یگان های جایگزین بوده و مدام سمت پایین کانال و جاده خاکی نگاه می کردم . ناگهان گرد و خاکی عظیم بر روی جاده خاکی دیدم و پشت سرش هم تعداد زیادی ارتشی تکاور پلنگی پوش در ستون یک نفره وارد کانال شدند ، صدای دستورات فرماندهان ارتشی و حرکت و جابجایی نیروها ، سکوت و آرامش کانال را برهم زده و بچه ها یک به یک بیدار و با تحویل سنگر به مدافعان جدید به سمت جاده خاکی حرکت کردند.
مشغول جمع آوری وسایلم بودم که ستونی از سربازان به سنگرم رسیده و با شنیدن داد و بیداد بلند و بی جای فرمانده ستون حسابی شوکه شدم ، بیخود و بی جهت به سربازان ، فحش های خیلی زشت و بد میداد ، نمی دانم چطور شد که ناگهان از کوره در رفته و با گرفتن یقه فرمانده ارتشی با لحن بسیار تندی گفتم : مرد حسابی ! این دلاوران ، قراره اینجا بجنگند ، آخه چرا ؟ بد و بیراه نثارشان میکنی !؟
خنده ای کرده و گفت : قارداش ترکی ؟ گفتم : آره ! زنجانیم ! به گرمی دست داد و با زبان ترکی ادامه داد که عزیزم ! به خودتان نگاه نکن که بصورت داوطلب و باکمال میل اینجا هستید ، اینها را که می بینی اکثراًسربازانی هستند که به گفته خودشان آمده اند به اجباری و اصلأ هم دوست ندارند که الان در این زمان و این وضعیت خطرناک اینجا باشند ، باور کن اگه اینجوری باهاشون رفتار نکنم و با امر و نهی وادار به کارشان نکنم ، اصلأ اطاعت و فرمانبرداری نمی کنند ! بعد هم سریع حرف را عوض کرد و از اوضاع و احوال خط و دم و تشکیلات عراقی ها پرسید .
خنده تلخی کرده و گفتم : خودتان که اول و آخر خط را دیدید ، ما یک گردان بودیم که حالا به این تعداد و این روزگار در آمدیم ، فردا صبح که خورشید طلوع کنه و عراقی ها از خواب بیدار شوند ، اینجا به جهنم سوزان مبدل شده و از زمین و آسمان آتش به سرتان خواهد بارید و پشت سرش هم صدها دستگاه تانک و هزاران نیروی پیاده و کماندوی عراقی به سمت کانال حمله ور شده و تا غروب قصد شکستن خط و تصرف کانال را خواهند کرد .
خنده غرورآمیزی کرده و با قیافه حق به جانبی گفت : آخه ! با دست خالی که نمیشه با زره و فولاد جنگید ، ما گردان های تکاور لشگر 21 حمزه هستیم و خیلی هم مجهز آمدیم ، بقدری موشک تاو و مالی یوتکا با خود آوردیم که فکر نکنم تانکی از قشون دشمن سالم بمونه ! بعدهم سریع روبوسی کرد و دوان و دوان به دنبال نیروهاش رفت ، سنگر را تحویل چند سرباز داده و روانه سمت پایین کانال و جاده خاکی شدم ، شور و شوقی فراوان داخل کانال برپا بود وهمه جا پر از نیروهای ارتش و تسلیحات و مهمات بود ، بین راه به این فکر میکردم که اگه به سلاح و تجهیزات مدرن و پیشرفته بود ، عراقی ها باید با آن همه هواپیما و هلیکوپتر و تانک مدرن و هزاران نیروی پیاده و کماندوهای ورزیده و تعلیم دیده گارد ریاست جمهوری دهها بار در این چند روز موفق به شکستن خط و تصرف کانال می شدند .
دل خوش و امیدوار به اینکه لشگر برای بردن رزمندگان خسته و از نفس افتاده گردان حتماً چند دستگاه تاتویوتای جنگی خواهد فرستاد ، به جاده خاکی رسیده و برعکس انتظارم دیدم که هیچ خبری از ماشین نیست و باید با پای پیاده به عقب برگردیم ، با رسیدن همه همقطاران دستور حرکت صادر و گروه کوچک مان به ستون یک شروع به راهپیمایی از کناره جاده خاکی کرد ، از گردان دویست و چهل نفره حضرت حر(ره) ، فقط حدود 20 الی 25 نفر باقی مانده بودیم که اکثریت هم از شدت خستگی و بی خوابی نای راه رفتن نداشتیم ، حرکت ستون بسیار کند و آهسته بود و همگی ساکت و سر در گریبان راه می رفتیم ، هنوز چندمتری از کانال دور نشده بودیم که فضای منطقه با روشن شدن تعداد زیادی منور در آسمان مثال روز روشن شده و بلافاصله هم بارانی از گلوله های توپ و خمپاره و کاتیوشا بر روی جاده خاکی و اطراف آن باریدن گرفت ، دشمن زبون از جابجایی یگان ها مطلع شده و از ترس عملیات جدید ، منطقه را به کوره ای از آتش مبدل کرده بود ، منورهای رنگارنگ دسته دسته در آسمان روشن و خمپاره های 120 سوت کشان یکی پس از دیگری به اطراف مان اصابت کرده و با صدای رعب آوری منفجر و مجبور به خیز زدن مان می کردند ، کف زمین پهن می شدیم و ترکش های ریز و درشت ، سرخ و زوزه کشان از بالای سرمان رد می شدند .
افتان و خیزان از خط پدافندی فاصله گرفته و از محدوده آتشباری ادوات سبک دشمن خارج شدیم ، مسیر بسیار طولانی و طویل بود و همه هم کاملاً خسته و بی خواب بودیم ، بعضی ها آنچنان خسته و بی خواب بودند که همانطور راه رفتنی ، یکدفعه خواب شأن می برد و با حالات بسیار خنده داری افتاده و پخش زمین می شدند ، نفرات پشت سر آنها هم که اوضاع بهتری از آنان نداشتند ، گیج و خواب آلوده با هیکل رزمنده افتاده برخورد می کردند و یکی پس از دیگری نقش بر زمین می شدند و همین امر هم موجب خندیدن بقیه همرزمان و توقف ستون می شد .
بعد از ساعت ها راهپیمایی و سرگردانی در دشتی ناشناس و غریب ، عاقبت با دنبال کردن مسیر شلیک چند گلوله منور تفنگی به داخل مقری بزرگ و پرسنگر هدایت شدیم ، انگاری مقر یا ستاد فرماندهی نیروهای عراقی بود ، همه جاش پر بود از قبضه های بزرگ توپ و پوکه و خرج ، با مقر توپخانه ای که روز اول ورود به منطقه ، داخلش مستقر بودیم کاملاً فرق داشت ، هم بزرگ تر بود و هم دارای استحکامات و سنگرهای بسیار محکم و خوش ساختی بود .با ورود به مقر دستور آزاد باش صادر و به دنبال مکانی برای خواب روانه سنگرهای مقر شدم ، اما بدبختانه به هر سنگری سر زدم ، کاملا پر بود و جای سوزن انداختن هم نبود ، رزمندگان خسته و خاک آلوده با دست ها و صورت های سیاه شده ، بصورت فشرده کنار هم خوابیده و در خوابی شیرین و عمیق بودند .
خلاصه سنگری خالی نیافته و در نهایت داخل چاله آتش یکی از توپ ها نشسته و خواستم بخوابم که ناگهان دهها گلوله سرخ و درخشان در بالای مقر خاموش شدند ، گلوله سنگین توپ های دور زن عراقی معروف به خمسه خمسه بودند که رزمندگان ترک زبان نام گلوله (من اولم) بر آنان نهاده بودند ، چرا که اصلاً معلوم نبود بعد از خاموش شدن به کجا خواهند افتاد ، خلاصه گلوله های خمسه خمسه یکی بعد از دیگری به داخل مقر و اطراف آن افتاده و با صدایی وحشتناکی منفجر و باعث بیداری و وحشت و کنجکاوی رزمندگان شد .
محل استقرارم هیچ گونه امنیتی نداشت و هر لحظه امکان داشت که یکی از گلوله های توپ من اولم به روی سرم بیفتد ، ترکش های ریز و درشت هم مثال شهاب سنگ های سرخ و سوزان به محوطه داخلی مقر می بارید ، خلاصه از ترس خمسه خمسه های عراقی و ترکش های بزرگ آنها اصلأ خوابم نبرد تا اینکه عاقبت سحر دمیده و صدای خوش اذان فضای مقر را عطرآگین کرد .
تیمم کرده و سریع نماز را خوانده و دوباره سعی در خوابیدن کردم که ناگهان صدای فریادهای بلند رزمنده ای در مقر پیچید که تمام رزمندگان برای شنیدن سخنان سردار باکری فرمانده دلاور لشگر مقابل سنگر فرماندهی تجمع کنند و بعد هم چند نفری وارد یک به یک سنگرها شده و با بیدار کردن رزمندگان ، همگی را به مقابل سنگر فرماندهی هدایت کردند .
سحرگاه خوش نسیم جنوب بود و دیدن چهره معصوم و دوست داشتنی سردار باکری آن هم در آنجا و آن لحظات خستگی و ناتوانی ، چنان تحفه ارزشمند و روحیه بخشی بود که رزمندگان با شنیدن خبر ، آنچنان سرشوق آمدند که بلافاصله گروه گروه در جلوی سنگر فرماندهی اجتماع کرده و با شور و هیجان فراوان چشم انتظار دیدن چهره زیبای فرمانده دل ها ، سردار مهدی باکری شدند ..
ادامه دارد.....
خاطره از بسیجی جانباز عباس لشگری
با ذکرصلواتی یاد و نام تمامی شهیدان دل باخته حق و حقیقت را گرامی داشته و برای فرج آقا صاحب عصر و زمان (عج) دعا کنیم.
التماس دعا
ادامه مطلب